معمار بیست

پاره نوشته‌های یک دانشجو

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

تعاریفی از رابطه‌ی معماری و هنر

تعریف من از رابطه معماری با هنر:

- طراحی: تغییر در ساخته‌ی بشر (تعریف فراگیر)

- معماری: طراحی فضا  (یکی از دنیا‌های طراحی)

- (تعریف دوم: یک رشته‌ی مشخص با یک صنف خاص و نظام‌مند)

- هنرمندانه: خوب

۰ نظر

نظام ارزشی‌ام

بهش گفتم فکر نکنم چیز با ارزشی پیدا کنی!

لبخند زد و گفت حالا بزار ببینم...

اون موقع بود که به نظام ارزشی‌‌ام شک کردم.

۰ نظر

نمی‌دانم چه قصه‌ایست

خسته شدن...

درست پشت خط پایان!

۰ نظر

دو سر بام

۲۵ سالش بود و دانشجوی دانشگاه تهران.

یک روز به خوابگاهشان در کوی دانشگاه آمدند و از اهمیت تحولات به دستور امام سخن گفتند؛ سوال بعدی این بود: کدامیک از شما می‌خواهید فرماندار شوید؟


قصه‌ی ۳۰ سال پیش است.

اشتباه کردند و حالا هم اشتباه می‌کنند؛

آن‌زمان بخاطر عجله و حالا بخاطر محافظه‌کاری...

۰ نظر

آیا نمی‌ادراکیم؟

یکی از استادهای خارجی و بنام به ایران آمده بود و بر طبق معمول بعد از کنفرانس به تهران و شیراز و اصفهان سفر کرده بود. آن‌چه مرا به تعجب وا داشت علاقه‌ای بود که از بین آن‌همه اثر شگرف به مرقد امام خمینی پیدا کرده بود. اگر مصلی را می‌دید چه می‌کرد؟!


۰ نظر

زیر سقف دودی

یه آدم قوی الان باید جلوی در وایسته نزاره بری. اون آدم قوی من نیستم! چون تو نخواستی من قوی بشم... واسه‌ی همچین روزی...

زیر سقف دودی
۰ نظر

شرح حال: بهمن چهلم

بیست و دوم بهمن برای چهلمین بار یادواره‌ای می‌شود تا کمی بیش‌تر به وطن و مملکتمان و بیندیشیم؛ سن من آن‌قدری نیست که هر ۴۰ تایش را دیده باشم و در هنگام نگارش این سطور بیست و دو بار چشمم به جمالش افتاده. تفکر در باب وطن چیز جدیدی نیست و نسل ما هم از این درگیری‌ها فارغ نیست.

در طول این یکسال تغییراتی را در دیدگاهم احساس کردم که بنظرم، قدمی به واقع‌بینی نزدیک‌تر شدم. مهم‌ترین علتش بخاطر ورود به مقطع پسا لیسانس و بحران تصمیم‌گیری برای آینده‌ی زندگی است. تا قبل از این نگاه خوبی نسبت به مهاجرت نداشتم و یا سکوتم از روی شماتتِ این جماعت فراری بود؛ حالا می‌پذیرم که فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی زیادی وجود دارد و بهانه‌ی کافی را می‌دهد تا بعضی از همه‌چیزشان دل بکنند و راهی ناکجا آبادی زیباتر شوند. دیگر شماتتشان نمی‌کنم و به مجادله ‌های این‌چنین که «چرا می‌روید؟» یا «چرا از ریشه‌ّهای خویش نالانید؟» و «دیگر بحث‌های چکشی» نمی‌پردازم؛ به عزم آن‌ها می‌نازم و برایشان آرزوی بهترین‌ها را دارم. یاد غربت خردکننده‌ای می‌افتم که در سفرهای کوتاهم درک کرده‌ام: وقتی که آدم دلش لَک می زند برای فلافلی‌های کثیف و پر از روغن، تاکسیران‌های فضول و غرغرو و میدان پرهیاهوی انقلاب...

اساسا آدم وقتی واقع‌بین می‌شود که خود و اطرافیانش را در جایگاه تصمیم‌گیری ببیند: به تکاپوی دوستان دانشگاهی‌ام برای اپلای خیره می‌شوم؛ در حقیقت در حال تماشای دانشجویانی از بهترین مدارس و دانشگاه‌های مملکتم هستم که برای آینده‌ی بهتر می‌جنگند. سنگینی را بر قلبم احساس می‌کنم؛ چرا که امروزه دانشگاه‌های خوب ایران جایی است برای گلچین کردن بهترین‌ها و بعد دستچین‌شدن آن‌ها توسط دستانی غریبه؛ دستانی که هر چقدر هم نا‌آشنا باشد، یک نقش را به نحو احسن اجرا می‌کند و آن «احترام گذاشتن» و «قدر شما را دانستن» است؛ همه‌ی ما تشنه‌ی آنیم و متناقضا مراعاتش نمی‌کنیم. دوستانم آن‌قدر از درک و هوش بالایی برخوردارند که با مهاجرت آن ها باید اسم یکایکشان را به لیست بلند بالای «فرار مغزها» بیفزایم. ویژگی «مغز» ها درست اندیشیدن است و ما را چه شده که خیلی از مغز‌هایمان به این نتیجه می‌رسند که ایران دیگر جایی برای ماندن نیست؟!

از اخبار و رسانه‌هایی که هر روز ذهنمان را صیغل می‌دهد احساسی خوبی نمی‌گیرم؛ قوانین و مقررات اجتماعی با شیبی آرام سفت و سخت‌تر می‌شود و یا حداقل این‌چنین به نظر می‌رسد. از وضعیت اقتصادی هم نمی‌گویم. انگار امیدواری خاصی جز رویدادهای گذرای ورزشی نداریم. متناقضا یاد آن احساس عمیقی می‌افتم که خیلی‌ّهایمان به این خاک داریم. یک احساس غرور و جنگیدن؛ جنگی بین خودمان و برای خودمان. حس وطن‌دوستی این روزها بیش‌تر به خرافات می‌ماند؛ یاد حرف‌های فلسفی پدرم می‌افتم که: «مسئلۀ زمانِ ما تنها جستجوی خانه نیست؛ پرسش از امکانِ خانه‌داری است. آیا اساساً خانه ای هست که انسان در آن سکنی گزیند یا خیر؟ به همین جهت است اگر در گذشته تراژدی آدمی، گم کردن خانه و جستجوی آن بود، تراژدیِ امروز، رویارو شدن با اصل پرسشِ وجود خانه است. نسبت انسان با “خانه”، آئینه‌ای برای درک تاریخِ تراژدیِ زیستن آدمی است.» گریزی از پرسش‌های فلسفی عصرمان نداریم و فشارهای داخلی مملکت‌ما موجب شتاب گرفتن و شیرجه زدن در این حالات تناقض‌گونه شده.

از احساستان نسبت به وطن بگویید.

من که خودم هنوز پیوند عمیق خویشتن را با خانه احساس می‌کنم و در عین حال دلی پر ز خون دارم؛ احساسی که به بهترین بیان در قطعه‌ی به‌یاد ماندنی «نمی‌ترسم از سورنا» نمودار شد:

ببین دردو همه اینا تقصیر توئه

منه وحشی دوره گردو ، همه اینا تقصیر توئه

ببین دست خشک و سردو ، همه اینا تقصیر توئه

رنگ غم حس درد ، همه اینا تقصیر توئه

ببین چطور سگ خور شدم ، همه اینا تقصیر توئه

با هر آش و لاشی دم خور شدم همه ، اینا تقصیر توئه

چطو معتاد الکل شدم ، همه اینا تقصیر توئه

چطو از کم شدن پُر شدم ، مادر *گ اینا کار توئه

من تموم شهرو گشتم ، مادر *گ اینا کار توئه

تموم تلخیه سرگذشتم ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه الان یه چرکه غُدم ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه حتی عشقم ج*نده شد رفت ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه یکی واسه آزادی داد زد ، مادر *گ اینا کار توئه

مادرم وسط لالایی خواب رفت ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه میبینی که تنم پارس ، مادر *گ اینا کار توئه

ولی هنوزم جنم دارم ، مادر *گ اینم کار توئه...


۰ نظر

«فضا-خانه»

اصطلاحی بود که پدرم به قول خودش ناگهان بعد از سی چهل سال به زبان آورد و دلم نیامد که آن را ثبت نکنم. فضا-خانه یا با لهجه بگویم فَضَو-خونه (با لهجه‌ی فسایی بخوانید) به خانه ای با حیاط بزرگ می گویند؛ به عبارتی خانه ای که اتاق های بسیار دور یک حیاط بزرگ باشد را فضا-خانه می‌گویند.

برداشت من این است که فضا به حیاط بازمی‌گردد و نیاکانمان از حیاط بعنوان یک فضای منفی یاد کرده اند. 

۰ نظر