معمار بیست

پاره نوشته‌های یک دانشجو

۷ مطلب با موضوع «حلقه» ثبت شده است

غرغروها

در ستایش نقد معماری


دستانم را بر صورتم می‌کشم؛ برای یک لحظه قند در دلم آب می‌شود که دوباره می‌توانم صدا در آورم. همان طور که بارها در رویاهایم تمرین کرده‌ام فریاد می‌زنم: 

«پیمان می‌بندم»...

«پیمان می‌بندم»...

«که من...»

«که من...»

«با حفظ سمت و احترام به تعالیم لوکوربوزیه...»

«با حفظ سمت و احترام به تعالیم لوکوربوزیه...»

«در جرگه‌ی غرغروها خدمت می‌کنم و صدا را به زندگی معماران این شهر باز خواهم گرداند...»

دوباره خیلی زودتر از آن چه که باید، از خواب می‌پرم! دوباره دهانم به حالت اولیه برگشته و هیچ نمی‌توانم بگویم! دوباره این زندگی خفت‌بار هر روزه شروع می‌شود: 

۰ نظر

نقدی بر آثار بهایی حسین امانت

(تصویر از مرکز جهانی بهائیان، اسرائیل، اثر امانت)

اما معماری بهایی؛ با دینی روبروییم که با توجه به ایرانی بودن پیامبرش و نزدیکی تعالیم کلی آن با اسلام انگاری که دینشان، یک نوگرایی ایرانی-اسلامی است و از این جهت شاید معماری اش هم قابل الهام و قابل بررسی باشد که در عبادتگاه «لوتوس» کاملا مشهود است. اما نکته‌ی قابل توجه، سبک معماری ای است که امانت برای بعضی اثار بهایی خود انتخاب کرده: نئوکلاسیک رومی و نه ایرانی یا اسلامی!

۰ نظر

آنچه میماند

دیگران ما رو با عنوان فعالیتامون به یاد می آرن و ما خودمونو با کلی خاطرات و تجربه...

۰ نظر

مسجد جامع ولیعصر

#برداشت

وقتی که بحث مسجد ولیعصر مطرح می‌شه، انگار یه عده کت و شلواری  تو رستوران نایب سر میز شام دارن راجب ذبح ملخ صحبت می‌کنن! اینا مغزای خیلی پیری هستن که  برای رفع احساس نیازشون، از قیافه‌ی شهریا اسکی رفتن! کاریکاتور های این چنینی رو باید جدی گرفت؛ چرا که آشنایی زدایی می کنن و ممکنه یکم به فکر بیفتیم.

آشنایی زدایی از چی؟ از اون فرمایی که فکر می کنیم مقدسن. در حالی که همشون محصولات اقلیمی و از عوارض ذهن«سنتْ مقدسْ کن» ما هست. در حالی که خیلی ملا نقطی نگاه کنی همه سنتا بدعتن!

۰ نظر

ایرانیت در گذر زمان!

با همین فرمون بریم جلو کار به جایی می‌رسه که ایرانی‌ها فارسی بلد نباشند.

بعد خودتون بدبخت می‌شید. مجبور می‌شید بجای ارتقا، بازم مفاهیم رو استحاله کنید.

تا قبل از این که گند کار در بیاد، اجازه بدید قالب های مقوم فرهنگ بروز بشه.

۰ نظر

تحصیلات تکمیلی

یک جای کار می‌لنگد.
حداقل این چنین تصور می‌کنیم. بنابراین این ایده یا توهم است و یا حقیقت.
بعضی وقت‌ها آن قدر قوت می‌گیرد که بنیادها را زیر سوال می‌برد:
آیا به دانشگاه نیازمندیم؟
آیا به اساتید دانشگاه نیازمندیم؟
اصلا آیا این‌ها استادند؟

احتمالا قضیه‌ی «دانشگاه» در «جامعه‌ی ما» مثل بحث «موتو پژو» روی «پیکان» هست.
دانشگاه به ایران آمد.
اما دانشجو و استاد به ایران نیامدند. چرا که ایرانی بودند!
دانشگاه به ایران آمد، ولی کالج نیامد.
دانشجو به دانشگاه آمد. ولی دانش‌جو نبود. چرا که اصلا برای درس نیامده بود.
دانشجو دغدغه‌ی کار دارد و شاید آینده‌اش را آن‌قدر تاریک می‌بیند که می‌ترسد.
درس‌ها ناکارآمدند و با بازار کار نمی‌خوانند.
و استاد بخاطر زن و زندگی و پول و بچه و یا کرختی وقت کمی می‌گذارد.


و تمام این ها بر موتور فشار می‌آورد و موتور ناکارآمد می‌شود.
اما همچنان بارقه‌های امیدی از آن هست و اگر از دانشگاه نباشد پس از کجاست؟
دانشگاه همچنان بستر است. بستری برای پیدا کردن گروه دوستی هم رشته‌ای و انتقال تجربه، برای دیدن فضای یکپارچه‌ی آموزشی قوی، برای فرار از دغدغه‌های روزانه‌ و رسیدن به آرمان‌های بزرگ.

شرایط ما احتمالا خیلی بهتر از خیلی دانشگاه‌های دیگر است، چرا که:
کنار دانشجویان هنر درس می‌خوانیم.
نگران کنکور نیستیم و غول‌هایی همچون مهدی حجت و یا پروفسور گلابچی را درک کرده‌ایم. بنابراین غایت‌ معماری دانشگاهی را می‌دانیم.

بعلاوه برخی اساتید همچون دکتر عیسی حجت شرایط را درک کرده اند:
کتابی نمی‌دهد تا دانشجو نخواند! چرا که طول می‌کشد آن درس ریاضی خوانده از زندگی کتاب محور و کنکوری در بیاید و آن چیزهایی را که از مهدکودک فراموش کرده را به یاد بیاورد: مثل خلاقیت و یا هنرآموزی
۰ نظر

از قدیم تا اکنون: معماری ما

1. قدیم
شاگرد سال‌ها در کنار استاد بود و به مرور و با کار معماری اندک اندک پله‌های کرامت را طی می‌کرد؛ لیاقت نشان می‌داد و صنعت‌گر می‌شد. بعد خلیفه، بعد اگر رشد را ادامه می‌داد تقیب هم می‌شد. شاید هم تا جایی پیش می‌رفت که شیخ روزگار معماری خویش می‌گشت. ولی باید معماری می‌کرد. معروف است که اصلا قلم حرمت داشته و معمار روزگار خود را کم‌تر از آن می‌دانست که دست‌به‌قلم شود. معمار، واقعا معماری می‌کرد و اندک اندک به رشد می‌رسید. آن‌هم در آن دوره‌ی زمانی خویش که فقط و فقط یک سبک وجود داشته و معمار با تجربه و تجربه و مشاهده از استاد خود کم‌کم پیرو سبک می‌شده. زیرا اساسا غیر از تعقل و منطق جایی برای چیز دیگری نبوده و اگر غیر از این می‌بود ساختمان فرو می‌ریخت. چون خشت فقط آن‌قدری بار را تحمل می‌کرد که می‌توانست! دنیای قدیم خیلی ساده‌تر بوده. هر چیزی در حد وسع خویش کار خویش را انجام می‌داده و معمار هم مسئول چینش همین چیزها بوده. حرف دکتر مظاهریان را فراموش نمی‌کنم که اساسا معماری ایران را معماری سازه و محاسباتی دانست و دکتر عینی‌فر نیز محاسبات و پیمون که مدولی برای درست از آب درآمدن محاسبات بود را اساس معماری ایرانی می‌دانند.
مساله‌ی جالب دیگر این که هم‌کیشانمان در گذشته به خاطر خبرگی در شناخت مصالح، محاسبات و ویژگی‌های اقلیمی شهر خویش و تبحر در یک سبک می‌توانستند خلاقیت نشان دهند. مثال معروفش هم شیخ بهایی یا معمارسنان عثمانی است که هر یک توانستند بیشمار طرح عالی و خلاقانه  را به طراحی و به اجرا درآورند.
با اطمینان خاطر بگویم که بهترین معماران تاریخ مدرن هم خبرگی معماران سنتی را ندارند که این ابدا از جایگاهشان کم‌نمی‌کند. ولی مساله این است که وقتی یک عمر در یک سبک و با اندک مصالح باشی می‌توانی غایت آن را پیدا کنی.

2. اکنون
اما تمام مطالب عنوان شده مقدمه‌ای بود برای آن که به حال بپردازیم. شاید «قدیم» را بتوان در این نکته‌ی ساده اشاره کرد که نیاکانمان به صورتی تجربی با معماری خو گرفته بودند و در حد خویش و به خاطر انباشت تجربه به غایت معماری خویش رسیده بودند.
اما ما چه کنیم که به غایت خویش برسیم؟
اساسا چگونه آموزش ببینیم که معمار شویم؟
و این که معماری چیست؟

معماری همچنان خوی خویش را در ایران حفظ کرده. شاید این حرف تعجب آور باشد. ولی واقعا غیر از این چه باید می‌شد؟
ما از گذشته نمی‌نوشتیم و حالا هم نمی‌نویسیم.
از گذشته به تجربه، معماری را یاد گرفتیم و با تنوع مصالح جدید واقعا نیازی ندیدیم که زیر یوغ حرف‌های استاد قدیمی‌مان برویم.
آن قدر تکنولوژی پیش‌رفت کرد که اساس معماری ما -که همان محاسبات و پیمون بود- دیگر معنایی نداشت. می‌شد بدون هیچ طاقی، دهانه‌های چند متری ساخت. بنابراین ما راه طبیعی خویش را پیمودیم.
اما نتیجه‌های ضعیفی می‌گرفتیم.
یعنی وقتی به معماری سنتی خویش نگاه می‌کردیم حظ می‌کردیم
ولی هنگامی که به دست‌ساخته‌های جدید خویش نگاه می‌کردیم و با آثار شگرف اروپایی قیاس می‌شد احساس حقارت می‌کردیم.
بنابراین تصمیم به اصلاح گرفتیم.
اصلاحی که نمی‌دانستیم چگونه باید صورت گیرد.
بعضی از دغدغه مندانمان به دانشگاه‌ها آمدند و برای اصلاح آینده‌ی شهر کوشیدند.
در مدح همان سنتی گفتند که امتدادش به این جا می‌رسید. حرف‌‌هایشان زیبا و اعمالشان ناکارآمد بود.
هر کسی سعی کرد راه خویش را به دانشجویان عرضه کند، البته اگر راهی هم داشت.
چرا که انگاری بعضی از اساتید واقعا راهی ندارند و حتی به بی‌راهه هم نمی‌روند.
دیگر تک سبکی نبود که بتوان راه صحیح را از ناصحیح بازشناخت.
بنابراین به دانشجویان حق دادند که هر ترم در طرح‌ها استاد آتلیه‌ی خویش را انتخاب کند.
و زیر پرچم استادی برود که احساس می‌کند راه صحیح است.
عصر عصر تکثر بود و دانشجو هر ترم چیزی می‌چشید.
 خوش عصری هم بود. زیرا محصولش در غرب به شاهکار‌ها منتهی می‌شد.
ولی همچنان در ایران خیر...
۰ نظر