حالا بیش‌تر می‌فهمم که حکمت استقلال طلبی جوانان غربی از خانواده در سنین پایین برای چیست. فرصت تفسیر خانواده به عنوان یک سوژه تنها زمانی امکان‌پذیر است که چند وقتی را به مستانگی از‌ آن‌ها دور باشی و مدتی فراموششان کنی -که البته این احوال چندان نمی‌پاید- و بعد سبک زندگی خودت را اجرا کنی. چند روز بعد به یاد خاطرات و روزهای خانوادگی بیفتی و آن‌گاه به تفسیرشان بپردازی. بعد متوجه شوی که چقدر تاثیر پذیرفتی و چقدرش تحمیل و یا تقلید بوده و چقدر با آزادی انتخاب کرده‌ای. خانواده خاطره‌ای است که پاک نمی‌شود و مجبوری هر از گاهی به آغوشش بکشی، خواه تلخ و خواه شیرین باشد. پس حداقل باید آن‌ها را بهتر شناخت.

اما بجز شناخت آن‌ها به شناختی از خودت هم می‌رسی. احوالات واقعی‌ «خودت» بیش‌تر مجال بروز پیدا می‌کند: تنها می‌شوی؛ می‌ترسی؛ وسایل خانه را معماری می‌کنی؛ گندهایت را تمیز می‌کنی؛ عاشق می‌شوی؛ عارف می‌شوی و در یک کلام زندگی می‌کنی؛ تمام احوالاتی که آدمی را آدم می‌کند. احوالات بسیار دیگری است که به سمتش نمی‌روی؛ آیا واقعا این قدرت را در دستانت می‌بینی که همین حالا می‌توانی با چاقو، آن مرد توی خیابان را به قتل برسانی؟ هر چقدر هم هراس آو باشد ولی واقعا می‌توانی! اگر بعدش از روی منطق و نه هراس از این فکر به دنبال راهی برای پیش‌گیری افتادی، آن‌گاه یاد «دین»* بیفت. آن زمان متوجه می‌شوی که دین یک ابزار حکومتی و برای کنترل جامعه نیست. دین چون زندانی است که خودت باید با دستان خودت، خودت را در آن به زنجیر بکشی و بعد متوجه شیرینی اسارت شوی؛ اوج آزادی در اسارت است و اوج زندگی در همین زندگی عادی!


*دین در این یادداشت در معنای سبک زندگی دینی است