1- به لطف بارش نعمت الهی و سفید پوش شدن تهران، «کودک درون برف»مان فعال شد و تا از فرصت بدست آمده استفاده کنم و به حسرت چندساله خاتمه دهم و «ایگلو»یم را بنا کنم...

مدت تالیف پست: 120 دقیقه - مدت مطالعه: 10دقیقه 

برای اولین بار، مشکلات سازه‌ای جالبی پیش رویم بود و البته مهم ترینش شیوه‌ی بالابردن دیواره‌ها و ساختن سقفش بود که با سعی و خطا بالاخره موفق شدم و چون فرصت استراحت یافتم داخل ایگلو دراز کشیدم. برای اولین بار بود که به عنوان سازنده‌ی بنا به سقف ایگلو نگاه می‌کردم: من یک «کثرت در عین وحدت واقعی پدید آورده بودم!


2- شازده کوچولو دل به دریا زد و از پادشاه تقاضایی کرد :
- دلم می خواهد غروب خورشید را تماشا کنم.... خواهش می کنم به خورشید فرمان بدهید که غروب کند.
- اگر به یکی از سردارانم دستور بدهم مثل پروانه از گلی به روی گل دیگر پرواز کند و یا یک داستان غم انگیز بنویسد و یا اینکه به یک مرغ دریایی تبدیل شود و او فرمان مرا اجرا نکند٬ کدامیک از ما مقصریم؟
- البته شما
- درست است. از هر کس باید چیزی را خواست که در توان او باشد. قدرت باید بر پایه عقل باشد. اگر به مردم خود دستور بدهی که خود را به دریا بیندازند٬ انقلاب خواهند کرد. من فرمان های عاقلانه صادر می کنم. بنابراین حق دارم که اطاعت مطلق بخواهم.
شازده کوچولو که هرگز سوال خود را فراموش نمی کرد گفت:
- پس غروب آفتاب چه می شود؟
- تو هم غروب خورشید را خواهی دید. من دستور می دهم که خورشید غروب کند ولی چون باید سیاست کشورداری داشته باشم٬ تا مساعد شدن اوضاع منتظر می مانم.
- اوضاع کی مساعد می شود؟
پادشاه تقویم قطوری را ورق زد و گفت :
- ها ها ها... امشب... در... در حدود ساعت هفت و چهل دقیقه. در آن موقع می بینی که فرمان من چطور اجرا می شود!

3- خشت‌ها دانه دانه چیده شد و گنبد به وجود آمد. اهل نظر که به حکمت و منطق مشغول بودند به مسجد آمدند و در آن وحدت وجود دیدند! به زعم خودشان هنر غنی شد و ارزشی دوچندان یافته بود! چرا دیگر که رنگ و بوی فرهنگ ایرانی اسلامی می‌داد. اما به این بسنده نکردند و تمام جهان را نماد دیدند و توصیفش کردند. آن‌ها فراموش کرده بودند که تمام این‌ «نماد»ها مخلوق خودشان است و در جهان ذهنی خویش اسیر شده بودند. کار به جایی رسید که این چنین اظهار داشتند که «انسان نماد‌ها را خلق نمی‌کند. بلکه به وسیله‌ی آن‌ها دگرگون می‌شود.»* ماجرا از آن‌جا بغرنج شد که بعضی از معماران هم فریفته‌ی این فلسفیدن‌ها شدند. اما معماران فقط توصیف نمی‌کردند و خویش را اسیر نمی‌ساختند. کارشان تجویز بود و برای دیگران هم زندان ساختند! برای اولین بار پادشاه قصه‌ی ما مجبور بود احکامی صادر کند که عادلانه نیست. چرا که معماری جایی مهم‌تر از توصیف‌های شخصی بود.

* حس وحدت، نادر اردلان