معمار بیست

پاره نوشته‌های یک دانشجو

۳۸ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

چگونه داعشی نباشیم


داعشی در دنیای واقعی متولد شد
در دنیای واقعی بزرگ شد
از دنیای واقعی ناراضی بود
مشکلات و کاستی‌های دنیای واقعی را پیدا کرد
 مسائل را جمع و جور کرد
و یک هدف کلی دست و پا کرد تا به آن دست یابد
هدف را به دوستان و همکارانش نشان داد
آن ها نیز تایید و تحسینش کردند
چرا که واقعا کاستی‌های دنیای واقعی بود
بعد از آن داعشی به فکر افتاد که گام بعدی را بردارد
و این هدف و ایده را عملی سازد
چندی تلاش کرد
تا که امکان تحقق آن را در دنیای واقعی ندید
به دنیای ذهنی خویش کوچ کرد
هدف را چسباند به دیوار جلو چشمانش
و هر روز نگاهش کرد
و به این فکر بود تا آن را محقق سازد
ولی کار سختی بود
چرا که هدف بزرگی داشت
به همین خاطر هدف هر روز دستکاری شد
و از دنیای واقعی فاصله می‌گرفت
تا این که از آن یکی دو جمله بیش‌تر باقی نماند
چرا که هدف ساده سریع تر به جواب می‌رسید
و ادامه داد و به دنبال راه حل گشت
روز و شب در دنیای ذهنی خویش تلاش کرد
تا در نهایت قصری با شکوه ساخت
و دقیقا همان چیزی بود که می‌خواست در دنیای واقعی ببیند
و در بالاترین برجک قصر رویایی خویش
همان یکی دو جمله‌ی باقی مانده از هدف را نوشت

لا اله الا الله، محمد رسول الله

بعد از خواب پرید و به دنیای واقعی بازگشت
چند وقتی بود که از این جا دل‌کنده بود 
و در آن دنیای کوچک، ولی بی حد و حصر اسیر شده بود
و حالا می‌خواست همه را همراه خویش سازد
همان‌هایی که اتفاقا ابتدا تاییدش هم کرده بودند
اما حالا فقط هاج و واج به او می‌نگریستند
چرا که این بار داعشی دست پر آمده بود
دیگر فقط از یک هدف کلی نمی گفت
و وقتی که می‌گفت، خون...
نه... نه...
همان قصر هزار پری جلوی چشمانش را گرفته بود
داعشی یک چیز را متوجه نبود
این که همگان آن هدف اولیه را تایید کرده بودند
و نه آن قصری که در ذهنش ساخته بود
داعشی می‌دانست که قصر را چگونه صد بار دیگر هم در ذهنش بنا کند
اما هرگز نمی فهمید که این قصر در دنیای واقعی قابل ساخته شدن نیست
هدف داعشی خیلی خوب بود
چرا که از دنیای واقعی بود
ولی قصرش نه
چرا که راه حل پیشنهادی وی از جنس دنیای ما نبود
و آن چیزهایی که در ذهن خویش خیلی ساده محقق می‌شد
اتفاقا در دنیای ما جزء رادیکالی ترین و قبیح‌ترین اعمال شمرده می‌شود


اساسا با این تعریف بسیاری از ما داعشی هستیم
سلامی ویژه دارم به همه‌ی بزرگواران و اساتید سنت گرا و کانسپت گرا
۰ نظر

آیا مردم دروغ بعدی را باور می‌کنند؟

وقتی که بحث پرونده ی آموزش معماری باشد توجهمان بیشتر معطوف به آموزش تخصصی و دانشگاهی می‌شود. در حالی که آموزش می‌تواند معنای کلی گرفته و تمام جامعه را پوشش دهد. آن هم وقتی که صحنه‌ی هنرنمایی ما و بساز بفروش ها به وسعت یک شهر باشد و تماشاچیانش مردمی به وسعت یک جامعه. بیایید این‌بار با مخاطبان معماری روراست باشیم و آن‌ها را وارد صحنه کنیم. شاید کلید اصلاح شهر در دستان مردم باشد. 

۰ نظر

اینستاگرام نوشت: کویر

کویر با گفت و گویی میان سورنا و وطنش آغاز می شود. گفت و گویی که نه غرورآفرین است و نه دارای مرزی سیاسی و قرار است این وطن «کشوری از شعور باشد و نه شهری از شعار». کویر وطن فرهنگی است و قرار نیست در مرزها حبس شود. کویر «خالقی است که باید ابداع شود.» انگاری که تمام آداب و اخلاق و رفتارهای ماست و باید خودشناسی کنیم و کویر «بی زمانی است که با زندگی ما همزمان شده»

به کارس آهنگ می رسیم متوجه می شویم که دیماه شده و پاییز گذشته. به آغاز زمستان رسیده ایم و تمام ناله های بعدی از این جا شروع می شود. قدرت هر کاری می کند و مصلحت ها را تعیین می کند. اما سورنا مثل جدش نیست که اهل صلح باشد و مادرش را که لالاگوی قصه هاست را از دست داده و به همین خاطر دیگر «زیر بار صلح نمی رود.» و تسلیم مصلحت ها نمی شود. سورنا اهل هیپ هاپ است و برای جنگ آمده و باج نمی ده و همچون خاری کویری، تیز و آزاد است که قرار نیست تزئین کننده ی باغچه های نظام قدرت باشد.

قطعه ی کویر که همنام آلبوم است خلاصه ای از آلبوم نیز هست.

اما این جنگ آن قدر بزرگ است که درست بعد از کویر از گنجشگکا بخواهد که از این کویر که مثل بقیه ی شهر ها سکونتگاهشان هست کوچ نند. گنجشگکایی که «یک روزی همشون همیجا مامان داشتن و کلی مهر با آبان و آذر داشتند» اما از تحمل دی عاجزند. سورنا می داند که گنجشگکا باید بروند. تلخ ترین قطعه ی آلبوم احتمالا همین قطعه است و در پایان باید تصمیم بگیری که تو هم مثل گنجشگکا از این کویر بری و یا با ادامه ی آلبوم همراه شوی؟

دیگر زمان جنگ فرارسیده و سورنا به سراغ مردمی می رود که با تریاق به خودشان تسکین می دهند، اما سورنا در برابر تریاق «که پادزهر جاده های پر از سرماست، رویین تن است» و قرار نیست پشت حجاب و آرامش تریاق بمیرد! و وظیفه ی خودش رو این چنین به زبان می آورد: «فقط یه سرفه بالا میارم همه عمرمو رو عرفت» سورنا برای جمع کردن یار آمده. سورنا هفت خط و جنگجویی است که جنگش بیش تر از جنگ با این نظام یا حکومت است. سورنا به مغز فساد یعنی قدرت سلطه رسیده و پوسته ها برایش صرفا یک اسم است.

اما یکی از گره های بسیار قوی آلبوم «مادر» سورناست که در ابتدای همین قطعه نیز سورنا با او سخن گفته بود. مادری که مرده و سورنا هر وقت از جامعه و عرف ها سخن می گوید یاد او می افتد. به نظر مادر همان سنت هاست و شیرینی داشتن مادر آن قدری است که هر از گاهی او را به توهم وادارد. مادر سنت هایی است که سورنا دوستش دارد ولی باید نابودش کند و به مادر می گوید «من تا ابد با غیابم پیشت حاضرم».

الحق که سورنا خود را از کویر که زادگاه مادر است، جدا نمی داند و همچون همان خار کویر به مادری که ندارد می گوید مادرم کجاست لالا لالا، من شریانه شرارتم به جایِ شرمت.

اما این توهم «مادر» آن قدر قوی است که در قطعه ی بعدی به کودکی باز می گردد. سورنایی که متولد «آخرِ زرد خزون» هست و مثل ما «نادون بی امون دل نگرون» بوده که «باد همه ی خونشو بُرده»...

بقیه ی آلبوم رو هم شاید بعدا بنویسم


۰ نظر

باورِ هنر

یکم: هنر را باور کن

چرا در دانشگاه ما سطل زباله خشک «آبی» و سطل زباله ی تر «سبز» است؟ چرا زباله خشک قرمز یا نارنجی نیست؟ شاید در انبار دانشگاه همین دو سطل رنگ بوده و کارگران مجبور بودند با این دو، قائله را ختم کنند. اما چرا برعکس رنگ نکردند؟ حداقل آبی نشانه ی بهتری از زباله های تر است. شاید اوستا این طور نظرش بوده. شاید هم مهندس بالاسری گفته باشد. شاید هم اصلا همه نوع رنگی در انبار دانشگاه بوده، ولی ضوابط می گوید که سطل خشک باید آبی و سطل تر سبز باشد. احتمال می دهم که این یکی باشد. چون در بقیه ی شهر هم همین طوری رنگ می کنند.


آخر چرا؟ این یکی را چه کسی تعیین کرده؟ چرا هرباری که دوست دارم مانند یک شهروند محترم برخورد کنم، مجبورم کلی فکر کنم که کدام یک زباله خشک بود و کدام یکی تر؟ بعد هم که مجبورند روی یک کاغذ A4 و بزرگ بنویسند. «زباله تر» و «زباله خشک». خب از ابتدا درست رنگ می کردید که شهروندانتان درگیری فکر اضافی پیدا نکنند و منطق تصویری قوی تری پیدا کنند.

مشتی است از نمونه خروارها و این ماییم که باید به آن مدیر محترم به این باور را بدهیم که هنر بخشی از فرهنگ و زندگی است و نه یک اسراف و خرج هزینه اضافی.

دوم: هنرمند را باور کن

به دفترت دعوتش می کنی و به صرف یک چای با او قراردادی می نویسی! قراردادی برای تعیین رنگ سطل های زباله ی تر و خشک! او موظف می شود که ظرف 24 ساعت ۲ رنگ به تو پیشنهاد دهد تا سطل هایت را آن چنان رنگ کنی. مثل باقی هنرمندها قیافه اش کمی مشکوک است! از دفترت که می رود، استرس می گیری که نکند رنگ های بدی انتخاب کند و آبرویت جلوی دکتر نیلی –رییس دانشگاه تهران- برود! حالا اگر رنگ مزخرفی آورد باید چه کار کنی؟ باید به رویش بیاوری یا یک جوری بپیچانی؟


سوم: باور کن تو هم هنرمندی. اما یکم!

وارد اتاقت  می شود. با یک پوشه ی خوش آب و رنگ پیشنهاداتش را روی میز می گذارد. کمی شک داری. برگه را به دست می گیری و به آن زل می زنی. صفحه را می چرخانی و عقب و جلو می کنی تا شاید چیزی برایت آشکار شود. تمام صفحه فقط به یک رنگ، چاپ شده و در گوشه ی پایین صفحه نوشته: RGB: 170-100-49 یک لحظه احساس عجز می کنی.


خواهش می کنم نترس! هنر باید خیلی ساده تر از آن غولی باشد که در ذهنت ساخته ای. نه از روی ترس به این که او خیلی بالاتر از توست تاییدش کن و نه از محافظه کاری ات او را رد کن. می دانم که الان با خیال راحت می توانی او را بپیچانی! چون پولی به او داده ای و به دکتر نیلی می گویی که با یک هنرمند(!) هم مشورت داشته ای و بعد هر رنگی خواستی هم می زنی. ولی قبل از این رویه ی معمول، ابتدا سعی کن از خودش بخواهی که توضیح دهد و دلیل انتخاب این دو رنگ را توضیح دهد. شاید هم از آن هنرمندهایی باشد که توضیحی ندارد! بنابراین با او خداحافظی کن و شب وقتی که رفتی خانه، از همسر و بچه هایت بپرس که آیا این رنگ برای سطل های زباله مناسب است یا نه؟! هنر به همین سادگی است و اگر درست باشد، کوچولوهایت هم آن را تایید می کنند!


۰ نظر

در یک قدمی ماتریکس

چند ماه پیش، یک بار در ذم اینستاگرام، پستی منتشر نمودم. ولی این بار متوجه نکته ای پیش پا افتاده، ولی مهم افتادم که امیدوارم بیان آن، هشدار و مایه ی هشیاری بیش تر کاربران آن باشد.
ریشه ی این نگاهی که بیان خواهم کرد، وقتی به ذهنم آمد که چند شب پیش فیلم شاهکار و ماندگار Matrix را می دیدم...
دنیایی که توسط ماشین ها فتح شده و انسان های بینوا از ماشین ها شکست خورده و ماشین ها می توانند با کنترل جسم انسان ها و بهره برداری از انرژی آن ها در محفظه هایی انفرادی، ذهن آن ها را در دنیایی مجازی به بازی بگیرند...

یکی از تصاویر به یادماندنی فیلم: وقتی که شخصیت اصلی داستان از محفظه ها و واقعیت های خیالی رهایی می یابد و دیگر انسان های خفته و غرق در دنیای خیالی را می بیند.
۲ نظر

چیزی به اسم حریم

در این مطلب بار دیگر نگاهی به وضع مشهد انداخته و در معنای حریم کنکاش می کنیم.

۰ نظر

«ما» و بلاگ: در ستایش قدم اول

تنها به چند سال عقب تر بازگردیم، بسیاری از ما به خاطر داریم که «وبلاگ نویسی» برای نسل جوان جذابیت خاصی داشت و هر کسی یکی دو تا داشت. با آمدن نسل جدید شبکه های اجتماعی، این موج استقبال به شبکه های اجتماعی متمایل شد و در بستری قرار گرفت که شاید خیلی از مزایای بلاگ را ندارد.
۱ نظر

رپ فارسی: سربازی در آخرین سنگر ما

سعی می کنم بدون پیش داوری ها بار دیگر به رپ نگاهی بیندازم.
۰ نظر

دردی به اسم تغییر اسم

بازخوانی یک درد فرهنگی


به گواه آمار فروش کتب «رباعیات خیام» و «دیوان حافظ» در مغرب زمین، فارسی را می توان یکی از شاعرانه ترین زبان های موجود دانست و مسلما شعر در زبانی شکوفاست که غنای ادبی کافی داشته باشد. اما مساله ای که در این پست به آن اشاره خواهم کرد، نه تنها ایرادی بر زبان فارسی نمی گیرد که ما را به خاطر مسولیتمان مذمت می کند.

۰ نظر

چگونه "مردم" نباشیم؟


با نگاه به کتاب نقد بازی

می خواهم قوی ترین نیرو و موتور تغییرات را معرفی کنم. چیزی که با بررسی دیروز و در حال حاضر آینده را می سازد و اسمش را می گذاریم نقد!

با نگاهی به تاریخ معماری خواهیم دید که حقیقت ها نیستند که مسیر حرکت آینده را مشخص می سازد، که این واقعیت است که همه چیز را مشخص می کند (نقل به مضمون از بلوری و برداشت نگارنده)
۰ نظر