معمار بیست

پاره نوشته‌های یک دانشجو

۹ مطلب با موضوع «اینستاگرام نوشت» ثبت شده است

افغان‌ها و بحران گفتمان

در چند هفته‌ی اخیر به تجربه‌ی اجتماعی جدیدی رسیده‌ام: در خیابان‌ جلوی مردم را می‌گیرم و از آن‌ها می‌خواهم که پرسشنامه‌ای را درباره‌ی شهرشان پر کنند. تجارب بسیار بود و چیزی که آزرده‌خاطرم ساخت عدم همکاری افغان‌ها بعنوان یک اقلیت بزرگ و انفعالشان بود؛ ریشه‌یابی کرده و علل زیادی را در ذهنم ردیف کردم: این که اساسا سهمی برای خودشان در شهر قائل نیستند؛ یعنی ترجیح می‌دهند که سهمی برای خودشان قائل نباشند تا با سهام‌داران دیگر مجبور به گفتمان نشوند و از زخم‌زبان‌ها و هتک حرمت‌های قومیتی در امان بمانند. موارد استثنا ناچیز بود؛ دانشگاه تنها جایی بود که این تکثر را پذیرفته بود و دانشجویان افغان با خیالی آسوده با من همکاری کردند؛ البته شاهد بودم که متاسفانه گروه‌های دوستی این عزیزان هم درون قومیتی بود. در جامعه‌ی ایدئولوژیک مجالی برای تکثر نمی‌ماند و همه را با هر دین و مختصاتی به یک هدف سوق می‌دهد. راهکارهای زیادی برای اصلاح این وضعیت به ذهنم آمد. اصولی‌ترینش این‌که رسانه‌ها و آموزش و پرورش این تکثر را پذیرفته و نه در شعار که در عمل رفتارها را سوهان بزند؛ بلکه دهه‌های بعدی رفتار کودکانمان معقول‌تر باشد. راهکارهای ساده‌لوحانه‌ی دیگری هم به ذهنم آمد: روز «افغان‌های مقیم ایران» داشته باشیم! همان‌طور که روز «چپ‌دست» و «معلول» و هزار چیز دیگر داریم. وقتی عاجز از اصلاحات ریشه‌ای و ساختاری هستیم به فعالیت‌های لحظه‌ای و نمادین روی آوریم. در بطن پذیرش این پیشنهاد حرفی نهفته است: اگر روزی در تقویم به‌نام روز «افغان‌های مقیم ایران» ثبت شد بدانید که افغان‌ها دیگر ایرانی نیستند؛ چرا که واژه‌ی ایرانِ سیاسی گوی سبقت را از ایرانِ فرهنگی گرفته؛ این فاجعه را نپذیریم و لرزه بر اندام کوروش نیندازیم! این یعنی حماقت پادشان قاجار و سیاس بودن حکام انگلیسی را پذیرفته‌ایم. این یعنی مرزبندی‌های پایان دوره‌ی قاجار را پذیرفته‌ایم. این‌قدر نسبت به واژه‌ی «ایران» خودخواه نباشیم... مرسی اه! 


با تشکر از امیرحسین مقتدایی عزیز که ذهنیت مرا نسبت به چالش گفتمان افغان‌ها فعال کرد - تصویر از نجمه ایوبی
۱ نظر

نظام ارزشی‌ام

بهش گفتم فکر نکنم چیز با ارزشی پیدا کنی!

لبخند زد و گفت حالا بزار ببینم...

اون موقع بود که به نظام ارزشی‌‌ام شک کردم.

۰ نظر

خودشکوفایی

این سیب‌زمینی بعد از سه ماه بی‌محلی و تنهایی به معنای واقعی کلمه به خودشکوفایی رسید!

۰ نظر

حس خوب نذری گرفتن

امروز صبح در مسیر گذرم ماشینی در نبش خیابان ایستاده بود و کاسه‌ای حلوا نذری می‌داد. از آن ماشین‌های شاسی بلندی که اسمش را نمی‌دانم؛ اگر در یک روز عادی می‌دیدمش قطعا از روی بی‌محلی و با کم‌ترین تاملی از کنارش رد میشدم. مرا چه کار با این آدم‌های خرپول؟! مشکلم فقط خرپول ها نیستند؛ وقتی به پارک محله می‌روم و با صد نوع آدم دیگر برخورد می‌کنم حس استیصال به من دست می‌دهد؛ از این که چگونه باید با آن‌ها صحبت کنم و فصل مشترک بین من و این‌ها چیست؟ چرا من در محله‌ی خودم این قدر غریبم؟! همین الان در خانه نشسته ام و شما حرف‌هایم را می‌شنوید. این حد از نزدیکی و غربت‌زدگی در دوران حیات بشر کم‌سابقه است؛ آن‌قدر نزدیکیم که حفظ حریم خصوصی به یک چالش تبدیل شده! اما این نزدیکی آن حس شیرین را ندارد و هر چند گسترده، اما سطحی است. گاهی تلنگری لازم است که بفهمیم هم‌چنان خارج از دنیای مجازی هم یکدیگر را درک می‌کنیم. امروز آن هم محله‌ای خرپولم با نذری‌اش به من فهماند که هر‌چقدر هم که از هم غریب باشیم، ولی پیوندی میان ماست.


۲ نظر

پشیمانی یا آرمان‌خواهی


بنظرم مزمن‌ترین درد انسان پشیمانی است؛ احساسی که ناشی از اشتباهات گذشته‌ی آدمی است و می‌تواند تا مدت‌ها عامل صیقل روح ما باشد.
اما واقعا تا چه اندازه باید به «پشیمانی» بها داد و با آن چه کرد؟
هرگاه احساسی در ما پدید می‌آید، شاید در کوتاه مدت متاثرکننده باشد؛ اما قطعا در بلندمدت نمودی رفتاری خواهد داشت و هرچقدر بر شخص خویش مسلط‌تر باشیم، می‌توانیم در شکل‌گیری رفتار‌های بعدی‌ هوشیارانه‌تر عمل نموده و آگاهانه تر واکنش دهیم.
چیزی که نباید فراموشش کنیم معجزه‌ی زمان است. واقعا چقدر رویدادهای پیشین و جوانب آن را بخاطر داریم که الان و با منطق فعلیمان بتوانیم از کرده‌های خویش احساس پشیمانی داشته باشیم؟ چه چیزهایی را در لحظه‌ی تصمیم‌گیری نمی‌دانستیم که حالا نسبت به آن‌ها واقفیم؟ من به جمله‌ای اعتقاد دارم که اگر همیشه با منطق و وجدان خویش تصمیم‌گیری کنیم، پشیمانی از گذشته معنایی ندارد. بسیاری از پشیمانی‌های ما بخاطر معجزه‌ی زمان و ناشی از فراموشی‌ ماست؛ مثال ملموس و قابل بحث: انتخابات‌ ریاست جمهوری در ایران و پشیمانی‌هایی که همیشه بعد از آن دچارش می‌شویم؛ نمی‌توانم برای همه یک حکم صادر کنم، ولی احتمالا این فراموشی برای تعدادی از ما ناشی از ضعف حافظه‌ی تاریخی ماست. بنابراین شاید بهتر باشد بجای پشیمانی از اصطلاحات دیگری چون «آرمان‌خواهی» و امثالهم استفاده کنیم.
۰ نظر

چالش صدساله‌ی ایران‌شهر و مدرنیته

8 اسفند‌ماه آقای عباس آخوندی، وزیر راه و شهرسازی در پردیس هنرهای زیبا به تشریح فعالیت‌های نظری وزارتخانه‌ی خویش پیرامون مساله‌ی «ایران‌شهر و مدرنیته‌» پرداخت. این همایش از چند جهت قابل تامل است؛ ابتدا این که یکی از بالاترین افراد اجرایی مملکت در حال نظریه‌پردازی است و با توجه به خط مشی دولت روحانی -خداراشکر- خبری از آرمان‌گرایی‌های رایج در اهل سیاست نبود؛ دیگر این‌که خودش در ابتدای سخنرانی قول داده‌بود که حرف‌هایش در تئوری ‌نماند و به سمت اجرایی شدن پیش رود که جذابیت بحث را چند برابر کرد؛ چرا که ما دانشگاهیان عادت کرده‌ایم که بحث‌هایمان جایی در ایران نداشته‌باشد؛ اما این‌بار وزیر چیز دیگری می‌گفت!


۱- گزارشی از همایش:
۰ نظر

اینستاگرام نوشت: هدف غایی؟

-

یکی از دوستانم به من گیر داده بود که هدف غایی انسان از خلقت چیه و مگه می شه آدمی در پی اش نباشه. می خواستم ناراحتش نکنم... ولی واقعا میشه. .

دوستم به دنبال این بود که در این دوران پر تلاطم راهی رو برای جهانیان باز کنه و جامعه رو از ضلالت نجات بده. متوجه نمی شد پاسخم رو... برادرم، وقتی کم کم فکر کردن رو فراموش کنیم چی؟


گیرم شما بهترین چیز رو داشته باشی. من که ترجیح می دم توی انباری قایمش کنم تا این که به مردم نشون بدم و باهاش عکس یادگاری بگیرن.


دوستم متوجه نبود که این دوره زمونه مردم از هر چیزی خوششون میاد. به شرطی که خوش عکس باشه. چه یک جعبه ی با کلاس سیگار باشه و یا پلاسکوی درحال فروریختن... دوستم متوجه نبود که این دوره زمونه مردم قبا رو با کلاه شاپو و شلوار لی هم می تونن بپوشن تا لایک بیش تری بگیرن. دوستم متوجه نبود که اگه اون حقیقتا رو وارد این دریا کنیم، اونا هم میان و یه تیکه از این بازی می شن.


می شه قصه ی مولانا و مدونا دیگه! بانو از اشعار مولانا استفاده کرد. ولی برای چی؟


آخر از همه جا داره یادی کنم از خوبیای اینستا که در طول سه چهار سال به طرز معجزه آسایی سواد تصویری مردم رو بالا برده! ایشالا مردم چشمشون کم کم عادت می کنه که چیزای بد رو نبینن. خدا رو چه دیدید؟ شاید اون قدر قضیه جدی شه که توی خونه های زشتی که می سازیم هم نیان. به شرطی که تا اون موقع فکر کردن رو فراموش نکرده باشن!

۰ نظر

اعلامیه: تغییر روابط

اینستاگرام از لحاظ محتوایی و از تاثیراتی که می‌گذارد برایم از آب بینی بز هم کم‌تر است. تا پیش از این در آن میدان بازی نمی‌کردم که خودم بازیچه‌ی نظام اینستاگرامی نشوم. قول می‌دهم که هیچ‌وقت کینه‌ام را از این شبکه فراموش نکنم و در هر جایی نقدش کنم. نمی دانم. شاید هم بشوم مثل همان سوپاپ اطمینان‌های درون یک نظام! حسی دوگانه است.
امیرحسین معتقد است که باید این کار را کرد. حداقل حداقلش همین که بعضی متفکرینمان آستین بالا زده اند و در این منجلاب به فکر کمک به مردمند. آری مردم اصلاح نمی‌شوند بجز روشی که خودشان از آن استفاده می‌کنند. این را هم می‌دانم که آمار نشان می‌دهد که بزرگ‌ترین تفریح جوانان همین شبکه‌هاست. باشد: به اعداد و آمار احترام می‌گذارم! منفعل بودن بدتر است...
به همین خاطر از این به بعد سعی می‌کنم بعضی مطالب را در آن جا و به زبانی معمول تر بیان کنم...
بسم الله الرحمن الرحیم
۰ نظر

اینستاگرام نوشت: کویر

کویر با گفت و گویی میان سورنا و وطنش آغاز می شود. گفت و گویی که نه غرورآفرین است و نه دارای مرزی سیاسی و قرار است این وطن «کشوری از شعور باشد و نه شهری از شعار». کویر وطن فرهنگی است و قرار نیست در مرزها حبس شود. کویر «خالقی است که باید ابداع شود.» انگاری که تمام آداب و اخلاق و رفتارهای ماست و باید خودشناسی کنیم و کویر «بی زمانی است که با زندگی ما همزمان شده»

به کارس آهنگ می رسیم متوجه می شویم که دیماه شده و پاییز گذشته. به آغاز زمستان رسیده ایم و تمام ناله های بعدی از این جا شروع می شود. قدرت هر کاری می کند و مصلحت ها را تعیین می کند. اما سورنا مثل جدش نیست که اهل صلح باشد و مادرش را که لالاگوی قصه هاست را از دست داده و به همین خاطر دیگر «زیر بار صلح نمی رود.» و تسلیم مصلحت ها نمی شود. سورنا اهل هیپ هاپ است و برای جنگ آمده و باج نمی ده و همچون خاری کویری، تیز و آزاد است که قرار نیست تزئین کننده ی باغچه های نظام قدرت باشد.

قطعه ی کویر که همنام آلبوم است خلاصه ای از آلبوم نیز هست.

اما این جنگ آن قدر بزرگ است که درست بعد از کویر از گنجشگکا بخواهد که از این کویر که مثل بقیه ی شهر ها سکونتگاهشان هست کوچ نند. گنجشگکایی که «یک روزی همشون همیجا مامان داشتن و کلی مهر با آبان و آذر داشتند» اما از تحمل دی عاجزند. سورنا می داند که گنجشگکا باید بروند. تلخ ترین قطعه ی آلبوم احتمالا همین قطعه است و در پایان باید تصمیم بگیری که تو هم مثل گنجشگکا از این کویر بری و یا با ادامه ی آلبوم همراه شوی؟

دیگر زمان جنگ فرارسیده و سورنا به سراغ مردمی می رود که با تریاق به خودشان تسکین می دهند، اما سورنا در برابر تریاق «که پادزهر جاده های پر از سرماست، رویین تن است» و قرار نیست پشت حجاب و آرامش تریاق بمیرد! و وظیفه ی خودش رو این چنین به زبان می آورد: «فقط یه سرفه بالا میارم همه عمرمو رو عرفت» سورنا برای جمع کردن یار آمده. سورنا هفت خط و جنگجویی است که جنگش بیش تر از جنگ با این نظام یا حکومت است. سورنا به مغز فساد یعنی قدرت سلطه رسیده و پوسته ها برایش صرفا یک اسم است.

اما یکی از گره های بسیار قوی آلبوم «مادر» سورناست که در ابتدای همین قطعه نیز سورنا با او سخن گفته بود. مادری که مرده و سورنا هر وقت از جامعه و عرف ها سخن می گوید یاد او می افتد. به نظر مادر همان سنت هاست و شیرینی داشتن مادر آن قدری است که هر از گاهی او را به توهم وادارد. مادر سنت هایی است که سورنا دوستش دارد ولی باید نابودش کند و به مادر می گوید «من تا ابد با غیابم پیشت حاضرم».

الحق که سورنا خود را از کویر که زادگاه مادر است، جدا نمی داند و همچون همان خار کویر به مادری که ندارد می گوید مادرم کجاست لالا لالا، من شریانه شرارتم به جایِ شرمت.

اما این توهم «مادر» آن قدر قوی است که در قطعه ی بعدی به کودکی باز می گردد. سورنایی که متولد «آخرِ زرد خزون» هست و مثل ما «نادون بی امون دل نگرون» بوده که «باد همه ی خونشو بُرده»...

بقیه ی آلبوم رو هم شاید بعدا بنویسم


۰ نظر