گاه فکر میکنم که به یک خاطر زندگی میکنم
و آن هم اعتقادم است که هر انسان خیلی عادی ای هم
میتواند جهان را تغییر دهد
گاه فکر میکنم که به یک خاطر زندگی میکنم
و آن هم اعتقادم است که هر انسان خیلی عادی ای هم
میتواند جهان را تغییر دهد
دیگر آن قدر پیر شدهام که بخواهم قصهی دانشگاهم را بگویم.
در یک جمله بگویم: دانشگاه برایم بستر خودآگاهی، تغییر و رشد بود.
در دانشگاه بود که فهمیدم پیشتر که بودهام و چه میخواهم باشم.
خیلیها بخاطر جایگاه، محیط یا سنشان به خودشان جرئت تغییر را نمیدهند؛ ولی دانشگاه برای من جایی بود که از «فرید مصلح» دبیرستانی کنده شدم؛ شاید کمی عجیب باشد؛ ولی ناراحت نبودم که هیچیک از دوستان دبیرستانیام در پردیسهنرهای زیبا قبول نشده؛ خیلی راحتتر میتوانستم خودم را از نوبسازم. اما باز اکتفا نکردم. هر ترم تغییر کردم. هر سال، آنقدر عوض میشدم که باید خودم را بازتعریف میکردم. تغییر برای من رشد بود و ثبات یعنی مرگ!
حالا خوشحالم از این که چهارسال خودم را کشتم و زنده کردم. دیروز برایم سوالی پیش آمده بود که اگر کسی پرسید تو همان فرید مصلحی هستی که ترم دوم دیدمت؟
دو جور میتوانم جوابش دهم:
- نه! من دیگر هیچ شباهتی به او ندارم.
- آری! ولی او فرید مصلح ۱۹ ساله بود و من حالا فرید مصلح ۲۳ ساله ام.
فکر کنم دومی مسئولانهتر است. بعلاوه شاید از نگاه دیگران تفاوتهایم خیلی مشهود نباشد...
افرادی وجود دارند که آرمانهای بسیاری در سر میپرورانند. بعضی همت بالاتری داشته و به آن جامهی عمل پوشانده و وارد سبک زندگی خودشان میکنند؛ کمکم منطق زندگی خاصی پیدا میکنند که بر اساس همان آرمانهاست.
مشکل از جایی شروع میشود که آنها جامعه و عرفهایش را در ستیزهی با منطق خویش مییابند و برای اصلاح آن به تکاپو میافتند که این پویش دو سمت و سوی کاملا متفاوت «سلبی» و «ایجابی» دارد: از نمونههای ایجابی: برای مثال بستری فراهم میآورند که بر مبنای منطق خودشان است که اگر با استقبال جامعه باشد، مهر تاییدی است بر آن پویش و نوید اصلاحات نرم را میدهد.
اما بعضی هم سلبی است: پویش سلبی بخاطر ذات تخریبگرا و عدم پیشنهاد جایگزین معمولا چالشهای زیادی را بهوجود میآورد و با آن که صرفا به یک بیانیه ختم میشود اما ضربهی کارایی است بر جامعه و عرفها؛ مشکلش این است که خیلی وقتها ظرفیت بیانش در جامعه وجود ندارد. شاید جالبترین لحظهی سفر (بعد از درهی مجسمهها) زمانی بود که صادق بازی مافیا را بخاطر دروغهایش یک بازی ضد اخلاقی عنوان کرد و حسام به این سخن عمیقا اعتراض نمود. بنظر من برای حسام اصلا مهم نبود که صادق با چه استدلالی این حرف را به زبان میآورد. برای حسام این مهم بود که دیگر هیچکدام از ما نمیتوانیم مثل قبل از بازی مافیا لذت ببریم.
پیشتر از پدرم یاد گرفته بودم که نسبت به بعضی از مسائل باید نگاهی گذرا داشته باشم. پدرم بیشتر از خیلی از مدعیان، نسبت به شرع التزام عملی دارد؛ ولیکن آنقدر برایش مساله نیست که بخواهد به آن تعمق ببخشد. برعکس داییام که مدام با خود کلنجار میرود که نماز و روزه چیست و اول ماه کدام است و کدام فرقه بهتر است و الخ...
ما فقط یکبار زندگی میکنیم؛
خیلی چیزها یا آنقدر مهم نیست که باید گذرا نگاهشان کنیم
و یا جایگزینی برایش نداریم و تا زمانی که عاجزیم باید به گزینههای مورد قبول جامعه احترام بگذاریم.
اگر جایگزینی هم داشتیم باید در بوتهی آزمایش بگذاریم؛ اگر همان «جامعهی بیمار» پذیرفت یعنی موفق به اصلاح شدهایم.
«تنهایی» من این است: انفجار تاریکی و چشم پوشی از اطراف، و تمرکز بر خود خودت!
هرچند «تنهایی»ام امیدوارکننده بهنظر میرسد، اما تلخ و گزنده است؛ چرا که تمام کارهای خودآگاهانه گزنده اند!
فکر کنم هفت سال پیش بود که بابام گفت شخصیت هر کسی مثل فوتبال بازی کردنشه. راستم گفت!
اما من پدرم نبودم. این را خیلی نمی دانستم و یکی دو سالی زمان برد تا بفهمم. حقیقتش شاید تا پایان هم نمی فهمیدم. تا قبل از آن همان طور که پدرم را می دیدم داشتم یک کتاب خوان علمی بار می آمدم و خیلی تمیز و اتو شیده و تا حدی درون گرا. بهتر از قبل شده بودم، ولی همچنان خودم نبودم. میدانی؟ لطف خدا این است که تو از اول نمی دانی که باید چه باشی. چرا که اگر از اول بدانیم که چیستیم و چقدر تفاوت داریم، ممکن است دیوانه شویم! آنچه که مرا من کرد انجمنی بود که در آن مجبور شدیم جدا از کشف فرصت ها و انجام فعالیت ها خودمان را کشف کنیم.
وارد دانشگاه شدم. بخت همراه بود و دوری ام از دوستان هم مدرسه ای نوید این را میداد که فریدی دیگر میتوان شد. بدون آن که بیم آن را داشت که کسی مرا مدام به یاد گذشته ام بیندازد. آخر پیش از این من ضعیف بودم. درس و محدودیت های نامربوط به علایق هنری ام -که به ورزش و فعالیت های مذهبی- منتهی میشد- مرا در اجتماع کوچکی که سال ها اسیرش شده بودم ناتوان کرده بود. بچه زرنگ های تهرانی از دماغ فیل افتاده که روحیه ی ما بچه شیرازی ها را ندارند و متوجه خون گرمی ما نمی شوند شرایط را بدتر هم می کند. با ورود به دبیرستان و حتی قبلتر از آن همانند اشراف زادگان انگلیسی از شوخی احتراز می کنند و از دنیای ساده و دوست داشتنی و پر هیجان سالهای جوانی دوری می گزینند.
به هر روی شاید این اواخر سعید و جوک گویی هایم در کلاس فیزیک تنها راه فرارم بود تا همچنان پژمرده نشوم. اما خدا را شکر که آن قدری زنده ماندم که به دانشگاه برسم تا به آرمان هایم نزدیک شوم. بنابراین با شروع دانشگاه، شروع کردم به باز تعریف خودم...
حالا دیگر آن قدر پخته بودم که الگوها را چینش کنم و این الگو پدرم بود!
نقاشی و معماری و بلند پروازی های خردسالی... تمرین ها و قصه های شبانه ی پدر و هنرهایی که به تشویق خانواده فرا گرفتم... سفرهای گوناگون و تغییر متعدد مدارس و دوری از جامعه ی هم سن و سال... زندگی در تهران و دوری از اقواممان... فرصت زندگی در آلمان و آرامش جانکاه آنجا و درک کودکانه ی فرهنگی دیگر، شاید تنها دوستی که در تمام این مدت کنارم بود خواهرم باشد... و من آرمان گرا شدم.
تا جایی که تا پیش از انجمن یادم میآید همیشه یک ساختارشکن دو آتشه بودهام و اگر چیزی با نظام ارزشی (یا سوادهای علمی یا بینش سیاسی یا مذهب) من متضاد بود، به عنوان یک مخالف فریاد میزدم تا وضعیت را تغییر دهم و انسانها را نجات دهم! آن روزها دور نیستند که در گروه تلگرامی خانوادگیمان به خاطر مسائل کذب با دختر عمویم دعوایم شد؛ یا با هنرجویان و همکلاسیهایم در کلاس تذهیب سر ذات هنرهای سنتی به جدل افتادم؛ یا به خاطر نوع برخورد دانشجویان در گروه دورهی ورودی دانشجوییمان لیو دادم؛ یا در گروه با فعالیتهای داوطلبانه بهشدت با رویه برخورد کردم؛ یا در اینستاگرام صدها کامنت علیه تفکرات مخالفم مینوشتم...
آن روزها دور نیست که من یک مخالف دو آتشه بودم!
پدرم بر رفتارهایم نظارت داشت و نگران بود؛
مرا به آببودن توصیه کرد
تا همچون آب خیلی آرام راه خویش را پیدا کنم
و یا اگر به مانعی برخوردم، صبر پیشه کنم
تا به نرمی صخرهها را بسایم
و یا مسیری دیگر بیابم
بهعبارتی یاد گرفتم که به نرمی و در حد توان خویش به دنبال تغییر در ساختارها باشم.
اما بحث بدینجا ختم نشد و مسئولیتی هرچند کوچک و اجرایی در زندگی دانشجویی، به من محول شدهبود:
حالا باید جدا از تمام حرفها خودم ساختارهایی بنا میکردم! نمیدانید چقدر شیرین است که انسان خودش یک سری برنامه ترتیب دهد... اما باید اشاره کنم که مرا همان فریدهای دوآتشهها پیر کردند... چرا که تمام حقیقت را نمیدانستند و هر چه جهلشان بیشتر بود بلندتر فریاد زدند...