افرادی وجود دارند که آرمانهای بسیاری در سر میپرورانند. بعضی همت بالاتری داشته و به آن جامهی عمل پوشانده و وارد سبک زندگی خودشان میکنند؛ کمکم منطق زندگی خاصی پیدا میکنند که بر اساس همان آرمانهاست.
مشکل از جایی شروع میشود که آنها جامعه و عرفهایش را در ستیزهی با منطق خویش مییابند و برای اصلاح آن به تکاپو میافتند که این پویش دو سمت و سوی کاملا متفاوت «سلبی» و «ایجابی» دارد: از نمونههای ایجابی: برای مثال بستری فراهم میآورند که بر مبنای منطق خودشان است که اگر با استقبال جامعه باشد، مهر تاییدی است بر آن پویش و نوید اصلاحات نرم را میدهد.
اما بعضی هم سلبی است: پویش سلبی بخاطر ذات تخریبگرا و عدم پیشنهاد جایگزین معمولا چالشهای زیادی را بهوجود میآورد و با آن که صرفا به یک بیانیه ختم میشود اما ضربهی کارایی است بر جامعه و عرفها؛ مشکلش این است که خیلی وقتها ظرفیت بیانش در جامعه وجود ندارد. شاید جالبترین لحظهی سفر (بعد از درهی مجسمهها) زمانی بود که صادق بازی مافیا را بخاطر دروغهایش یک بازی ضد اخلاقی عنوان کرد و حسام به این سخن عمیقا اعتراض نمود. بنظر من برای حسام اصلا مهم نبود که صادق با چه استدلالی این حرف را به زبان میآورد. برای حسام این مهم بود که دیگر هیچکدام از ما نمیتوانیم مثل قبل از بازی مافیا لذت ببریم.
پیشتر از پدرم یاد گرفته بودم که نسبت به بعضی از مسائل باید نگاهی گذرا داشته باشم. پدرم بیشتر از خیلی از مدعیان، نسبت به شرع التزام عملی دارد؛ ولیکن آنقدر برایش مساله نیست که بخواهد به آن تعمق ببخشد. برعکس داییام که مدام با خود کلنجار میرود که نماز و روزه چیست و اول ماه کدام است و کدام فرقه بهتر است و الخ...
ما فقط یکبار زندگی میکنیم؛
خیلی چیزها یا آنقدر مهم نیست که باید گذرا نگاهشان کنیم
و یا جایگزینی برایش نداریم و تا زمانی که عاجزیم باید به گزینههای مورد قبول جامعه احترام بگذاریم.
اگر جایگزینی هم داشتیم باید در بوتهی آزمایش بگذاریم؛ اگر همان «جامعهی بیمار» پذیرفت یعنی موفق به اصلاح شدهایم.