وارد دانشگاه شدم. بخت همراه بود و دوری ام از دوستان هم مدرسه ای نوید این را میداد که فریدی دیگر میتوان شد. بدون آن که بیم آن را داشت که کسی مرا مدام به یاد گذشته ام بیندازد. آخر پیش از این من ضعیف بودم. درس و محدودیت های نامربوط به علایق هنری ام -که به ورزش و فعالیت های مذهبی- منتهی میشد- مرا در اجتماع کوچکی که سال ها اسیرش شده بودم ناتوان کرده بود. بچه زرنگ های تهرانی از دماغ فیل افتاده که روحیه ی ما بچه شیرازی ها را ندارند و متوجه خون گرمی ما نمی شوند شرایط را بدتر هم می کند. با ورود به دبیرستان و حتی قبلتر از آن همانند اشراف زادگان انگلیسی از شوخی احتراز می کنند و از دنیای ساده و دوست داشتنی و پر هیجان سالهای جوانی دوری می گزینند.
به هر روی شاید این اواخر سعید و جوک گویی هایم در کلاس فیزیک تنها راه فرارم بود تا همچنان پژمرده نشوم. اما خدا را شکر که آن قدری زنده ماندم که به دانشگاه برسم تا به آرمان هایم نزدیک شوم. بنابراین با شروع دانشگاه، شروع کردم به باز تعریف خودم...
حالا دیگر آن قدر پخته بودم که الگوها را چینش کنم و این الگو پدرم بود!