یک جای کار می‌لنگد.
حداقل این چنین تصور می‌کنیم. بنابراین این ایده یا توهم است و یا حقیقت.
بعضی وقت‌ها آن قدر قوت می‌گیرد که بنیادها را زیر سوال می‌برد:
آیا به دانشگاه نیازمندیم؟
آیا به اساتید دانشگاه نیازمندیم؟
اصلا آیا این‌ها استادند؟

احتمالا قضیه‌ی «دانشگاه» در «جامعه‌ی ما» مثل بحث «موتو پژو» روی «پیکان» هست.
دانشگاه به ایران آمد.
اما دانشجو و استاد به ایران نیامدند. چرا که ایرانی بودند!
دانشگاه به ایران آمد، ولی کالج نیامد.
دانشجو به دانشگاه آمد. ولی دانش‌جو نبود. چرا که اصلا برای درس نیامده بود.
دانشجو دغدغه‌ی کار دارد و شاید آینده‌اش را آن‌قدر تاریک می‌بیند که می‌ترسد.
درس‌ها ناکارآمدند و با بازار کار نمی‌خوانند.
و استاد بخاطر زن و زندگی و پول و بچه و یا کرختی وقت کمی می‌گذارد.


و تمام این ها بر موتور فشار می‌آورد و موتور ناکارآمد می‌شود.
اما همچنان بارقه‌های امیدی از آن هست و اگر از دانشگاه نباشد پس از کجاست؟
دانشگاه همچنان بستر است. بستری برای پیدا کردن گروه دوستی هم رشته‌ای و انتقال تجربه، برای دیدن فضای یکپارچه‌ی آموزشی قوی، برای فرار از دغدغه‌های روزانه‌ و رسیدن به آرمان‌های بزرگ.

شرایط ما احتمالا خیلی بهتر از خیلی دانشگاه‌های دیگر است، چرا که:
کنار دانشجویان هنر درس می‌خوانیم.
نگران کنکور نیستیم و غول‌هایی همچون مهدی حجت و یا پروفسور گلابچی را درک کرده‌ایم. بنابراین غایت‌ معماری دانشگاهی را می‌دانیم.

بعلاوه برخی اساتید همچون دکتر عیسی حجت شرایط را درک کرده اند:
کتابی نمی‌دهد تا دانشجو نخواند! چرا که طول می‌کشد آن درس ریاضی خوانده از زندگی کتاب محور و کنکوری در بیاید و آن چیزهایی را که از مهدکودک فراموش کرده را به یاد بیاورد: مثل خلاقیت و یا هنرآموزی