1. قدیم
شاگرد سالها در کنار استاد بود و به مرور و با کار معماری اندک اندک پلههای کرامت را طی میکرد؛ لیاقت نشان میداد و صنعتگر میشد. بعد خلیفه، بعد اگر رشد را ادامه میداد تقیب هم میشد. شاید هم تا جایی پیش میرفت که شیخ روزگار معماری خویش میگشت. ولی باید معماری میکرد. معروف است که اصلا قلم حرمت داشته و معمار روزگار خود را کمتر از آن میدانست که دستبهقلم شود. معمار، واقعا معماری میکرد و اندک اندک به رشد میرسید. آنهم در آن دورهی زمانی خویش که فقط و فقط یک سبک وجود داشته و معمار با تجربه و تجربه و مشاهده از استاد خود کمکم پیرو سبک میشده. زیرا اساسا غیر از تعقل و منطق جایی برای چیز دیگری نبوده و اگر غیر از این میبود ساختمان فرو میریخت. چون خشت فقط آنقدری بار را تحمل میکرد که میتوانست! دنیای قدیم خیلی سادهتر بوده. هر چیزی در حد وسع خویش کار خویش را انجام میداده و معمار هم مسئول چینش همین چیزها بوده. حرف دکتر مظاهریان را فراموش نمیکنم که اساسا معماری ایران را معماری سازه و محاسباتی دانست و دکتر عینیفر نیز محاسبات و پیمون که مدولی برای درست از آب درآمدن محاسبات بود را اساس معماری ایرانی میدانند.
مسالهی جالب دیگر این که همکیشانمان در گذشته به خاطر خبرگی در شناخت مصالح، محاسبات و ویژگیهای اقلیمی شهر خویش و تبحر در یک سبک میتوانستند خلاقیت نشان دهند. مثال معروفش هم شیخ بهایی یا معمارسنان عثمانی است که هر یک توانستند بیشمار طرح عالی و خلاقانه را به طراحی و به اجرا درآورند.
با اطمینان خاطر بگویم که بهترین معماران تاریخ مدرن هم خبرگی معماران سنتی را ندارند که این ابدا از جایگاهشان کمنمیکند. ولی مساله این است که وقتی یک عمر در یک سبک و با اندک مصالح باشی میتوانی غایت آن را پیدا کنی.
2. اکنون
اما تمام مطالب عنوان شده مقدمهای بود برای آن که به حال بپردازیم. شاید «قدیم» را بتوان در این نکتهی ساده اشاره کرد که نیاکانمان به صورتی تجربی با معماری خو گرفته بودند و در حد خویش و به خاطر انباشت تجربه به غایت معماری خویش رسیده بودند.
اما ما چه کنیم که به غایت خویش برسیم؟
اساسا چگونه آموزش ببینیم که معمار شویم؟
و این که معماری چیست؟
معماری همچنان خوی خویش را در ایران حفظ کرده. شاید این حرف تعجب آور باشد. ولی واقعا غیر از این چه باید میشد؟
ما از گذشته نمینوشتیم و حالا هم نمینویسیم.
از گذشته به تجربه، معماری را یاد گرفتیم و با تنوع مصالح جدید واقعا نیازی ندیدیم که زیر یوغ حرفهای استاد قدیمیمان برویم.
آن قدر تکنولوژی پیشرفت کرد که اساس معماری ما -که همان محاسبات و پیمون بود- دیگر معنایی نداشت. میشد بدون هیچ طاقی، دهانههای چند متری ساخت. بنابراین ما راه طبیعی خویش را پیمودیم.
اما نتیجههای ضعیفی میگرفتیم.
یعنی وقتی به معماری سنتی خویش نگاه میکردیم حظ میکردیم
ولی هنگامی که به دستساختههای جدید خویش نگاه میکردیم و با آثار شگرف اروپایی قیاس میشد احساس حقارت میکردیم.
بنابراین تصمیم به اصلاح گرفتیم.
اصلاحی که نمیدانستیم چگونه باید صورت گیرد.
بعضی از دغدغه مندانمان به دانشگاهها آمدند و برای اصلاح آیندهی شهر کوشیدند.
در مدح همان سنتی گفتند که امتدادش به این جا میرسید. حرفهایشان زیبا و اعمالشان ناکارآمد بود.
هر کسی سعی کرد راه خویش را به دانشجویان عرضه کند، البته اگر راهی هم داشت.
چرا که انگاری بعضی از اساتید واقعا راهی ندارند و حتی به بیراهه هم نمیروند.
دیگر تک سبکی نبود که بتوان راه صحیح را از ناصحیح بازشناخت.
بنابراین به دانشجویان حق دادند که هر ترم در طرحها استاد آتلیهی خویش را انتخاب کند.
و زیر پرچم استادی برود که احساس میکند راه صحیح است.
عصر عصر تکثر بود و دانشجو هر ترم چیزی میچشید.
خوش عصری هم بود. زیرا محصولش در غرب به شاهکارها منتهی میشد.
ولی همچنان در ایران خیر...