بیست و دوم بهمن برای چهلمین بار یادوارهای میشود تا کمی بیشتر به وطن و مملکتمان و بیندیشیم؛ سن من آنقدری نیست که هر ۴۰ تایش را دیده باشم و در هنگام نگارش این سطور بیست و دو بار چشمم به جمالش افتاده. تفکر در باب وطن چیز جدیدی نیست و نسل ما هم از این درگیریها فارغ نیست.
در طول این یکسال تغییراتی را در دیدگاهم احساس کردم که بنظرم، قدمی به واقعبینی نزدیکتر شدم. مهمترین علتش بخاطر ورود به مقطع پسا لیسانس و بحران تصمیمگیری برای آیندهی زندگی است. تا قبل از این نگاه خوبی نسبت به مهاجرت نداشتم و یا سکوتم از روی شماتتِ این جماعت فراری بود؛ حالا میپذیرم که فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی زیادی وجود دارد و بهانهی کافی را میدهد تا بعضی از همهچیزشان دل بکنند و راهی ناکجا آبادی زیباتر شوند. دیگر شماتتشان نمیکنم و به مجادله های اینچنین که «چرا میروید؟» یا «چرا از ریشهّهای خویش نالانید؟» و «دیگر بحثهای چکشی» نمیپردازم؛ به عزم آنها مینازم و برایشان آرزوی بهترینها را دارم. یاد غربت خردکنندهای میافتم که در سفرهای کوتاهم درک کردهام: وقتی که آدم دلش لَک می زند برای فلافلیهای کثیف و پر از روغن، تاکسیرانهای فضول و غرغرو و میدان پرهیاهوی انقلاب...
اساسا آدم وقتی واقعبین میشود که خود و اطرافیانش را در جایگاه تصمیمگیری ببیند: به تکاپوی دوستان دانشگاهیام برای اپلای خیره میشوم؛ در حقیقت در حال تماشای دانشجویانی از بهترین مدارس و دانشگاههای مملکتم هستم که برای آیندهی بهتر میجنگند. سنگینی را بر قلبم احساس میکنم؛ چرا که امروزه دانشگاههای خوب ایران جایی است برای گلچین کردن بهترینها و بعد دستچینشدن آنها توسط دستانی غریبه؛ دستانی که هر چقدر هم ناآشنا باشد، یک نقش را به نحو احسن اجرا میکند و آن «احترام گذاشتن» و «قدر شما را دانستن» است؛ همهی ما تشنهی آنیم و متناقضا مراعاتش نمیکنیم. دوستانم آنقدر از درک و هوش بالایی برخوردارند که با مهاجرت آن ها باید اسم یکایکشان را به لیست بلند بالای «فرار مغزها» بیفزایم. ویژگی «مغز» ها درست اندیشیدن است و ما را چه شده که خیلی از مغزهایمان به این نتیجه میرسند که ایران دیگر جایی برای ماندن نیست؟!
از اخبار و رسانههایی که هر روز ذهنمان را صیغل میدهد احساسی خوبی نمیگیرم؛ قوانین و مقررات اجتماعی با شیبی آرام سفت و سختتر میشود و یا حداقل اینچنین به نظر میرسد. از وضعیت اقتصادی هم نمیگویم. انگار امیدواری خاصی جز رویدادهای گذرای ورزشی نداریم. متناقضا یاد آن احساس عمیقی میافتم که خیلیّهایمان به این خاک داریم. یک احساس غرور و جنگیدن؛ جنگی بین خودمان و برای خودمان. حس وطندوستی این روزها بیشتر به خرافات میماند؛ یاد حرفهای فلسفی پدرم میافتم که: «مسئلۀ زمانِ ما تنها جستجوی خانه نیست؛ پرسش از امکانِ خانهداری است. آیا اساساً خانه ای هست که انسان در آن سکنی گزیند یا خیر؟ به همین جهت است اگر در گذشته تراژدی آدمی، گم کردن خانه و جستجوی آن بود، تراژدیِ امروز، رویارو شدن با اصل پرسشِ وجود خانه است. نسبت انسان با “خانه”، آئینهای برای درک تاریخِ تراژدیِ زیستن آدمی است.» گریزی از پرسشهای فلسفی عصرمان نداریم و فشارهای داخلی مملکتما موجب شتاب گرفتن و شیرجه زدن در این حالات تناقضگونه شده.
از احساستان نسبت به وطن بگویید.
من که خودم هنوز پیوند عمیق خویشتن را با خانه احساس میکنم و در عین حال دلی پر ز خون دارم؛ احساسی که به بهترین بیان در قطعهی بهیاد ماندنی «نمیترسم از سورنا» نمودار شد:
ببین دردو همه اینا تقصیر توئه
منه وحشی دوره گردو ، همه اینا تقصیر توئه
ببین دست خشک و سردو ، همه اینا تقصیر توئه
رنگ غم حس درد ، همه اینا تقصیر توئه
ببین چطور سگ خور شدم ، همه اینا تقصیر توئه
با هر آش و لاشی دم خور شدم همه ، اینا تقصیر توئه
چطو معتاد الکل شدم ، همه اینا تقصیر توئه
چطو از کم شدن پُر شدم ، مادر *گ اینا کار توئه
من تموم شهرو گشتم ، مادر *گ اینا کار توئه
تموم تلخیه سرگذشتم ، مادر *گ اینا کار توئه
اگه الان یه چرکه غُدم ، مادر *گ اینا کار توئه
اگه حتی عشقم ج*نده شد رفت ، مادر *گ اینا کار توئه
اگه یکی واسه آزادی داد زد ، مادر *گ اینا کار توئه
مادرم وسط لالایی خواب رفت ، مادر *گ اینا کار توئه
اگه میبینی که تنم پارس ، مادر *گ اینا کار توئه
ولی هنوزم جنم دارم ، مادر *گ اینم کار توئه...