قصهی استعفای ظریف یادآور یک داستان تکراری در تاریخ سیاسی ماست. من ظریف را میستایم؛ چرا که با وجود مشکلات و مصلحتسنجی برای عموم تمام چارچوب و محدودیتها را پذیرفته بود و بهنفع ملت و دولت کار میکرد؛ شاید احساس کرد که کار به جایی رسیده که دیگر جایگاهی ندارد و تبدیل به یک عروسک خیمهشببازی شده است. به همین خاطر درخواست استعفا دارد. دوراهی استعفا یا ادامه دادن جزء چالش سیاسیون ما بوده و هست. مثلا حکایت استعفای بازرگان... نمیدانم اما شاید اگر ادامه میداد وضعیت ما چیز دیگری بود؛ یا برخلاف ظریف، جهانگیری را دریابیم که خودش اذعان میکند که نمیتواند منشیاش را عوض کند؛ اما شاید بخاطر ملاحظات جناحی حاضر به استعفا نیست.
این که چقدر باید با ساختار کار کرد و ادامه داد پاسخ سر راستی ندارد.
در چند هفتهی اخیر به تجربهی اجتماعی جدیدی رسیدهام: در خیابان جلوی مردم را میگیرم و از آنها میخواهم که پرسشنامهای را دربارهی شهرشان پر کنند. تجارب بسیار بود و چیزی که آزردهخاطرم ساخت عدم همکاری افغانها بعنوان یک اقلیت بزرگ و انفعالشان بود؛ ریشهیابی کرده و علل زیادی را در ذهنم ردیف کردم: این که اساسا سهمی برای خودشان در شهر قائل نیستند؛ یعنی ترجیح میدهند که سهمی برای خودشان قائل نباشند تا با سهامداران دیگر مجبور به گفتمان نشوند و از زخمزبانها و هتک حرمتهای قومیتی در امان بمانند. موارد استثنا ناچیز بود؛ دانشگاه تنها جایی بود که این تکثر را پذیرفته بود و دانشجویان افغان با خیالی آسوده با من همکاری کردند؛ البته شاهد بودم که متاسفانه گروههای دوستی این عزیزان هم درون قومیتی بود. در جامعهی ایدئولوژیک مجالی برای تکثر نمیماند و همه را با هر دین و مختصاتی به یک هدف سوق میدهد. راهکارهای زیادی برای اصلاح این وضعیت به ذهنم آمد. اصولیترینش اینکه رسانهها و آموزش و پرورش این تکثر را پذیرفته و نه در شعار که در عمل رفتارها را سوهان بزند؛ بلکه دهههای بعدی رفتار کودکانمان معقولتر باشد. راهکارهای سادهلوحانهی دیگری هم به ذهنم آمد: روز «افغانهای مقیم ایران» داشته باشیم! همانطور که روز «چپدست» و «معلول» و هزار چیز دیگر داریم. وقتی عاجز از اصلاحات ریشهای و ساختاری هستیم به فعالیتهای لحظهای و نمادین روی آوریم. در بطن پذیرش این پیشنهاد حرفی نهفته است: اگر روزی در تقویم بهنام روز «افغانهای مقیم ایران» ثبت شد بدانید که افغانها دیگر ایرانی نیستند؛ چرا که واژهی ایرانِ سیاسی گوی سبقت را از ایرانِ فرهنگی گرفته؛ این فاجعه را نپذیریم و لرزه بر اندام کوروش نیندازیم! این یعنی حماقت پادشان قاجار و سیاس بودن حکام انگلیسی را پذیرفتهایم. این یعنی مرزبندیهای پایان دورهی قاجار را پذیرفتهایم. اینقدر نسبت به واژهی «ایران» خودخواه نباشیم... مرسی اه!
حکایت خیلی از آدمای دور از اجرا هم مثل حکایت آقایان احمدینژاد و ضرغامیه.
یا اپوزوسیون میشن و همه چیزو میکوبند و یا روشنفکر میشن و نوید دنیایی زیباتر میدن.