آیندهی ما غیرقابل پیشبینی است. فکر کنم دیگر بتوان این را از خصیصههای زندگی در ایران دانست.
کمتر از دو هفته مانده به کنکور ارشد و در جلسهای اضطراری، مدیران مشخص میکنند که کنکور باید ۷ هفته تعویق شود. این مدت زمان اضافه شده برای من برابر با کل زمانی است که برای کنکور وقت گذاشته بودم و حالا هدیهای بزرگ دریافت کردهام که ضعفها را جبران کنم. اما بیچاره آنهایی که دقیق برنامهریزی کرده بودند و حالا ۷ هفته هاج و واج فقط باید مرور کنند. ابهام در آینده یعنی اینکه هرچقدر هم برنامه داشته باشی باز به اجبار باید موقعیتهای صددرصدی را هم در خطر ببینی. ابهام در آینده و این تغییرات همیشه برای عدهای توفیق است و برای بعضی تنبیه.
هر چند ثبات را عادلانه تر از ابهام میدانم، ولی باید گفت که ما با زندگی در ایران اجبارا میپذیریم و یاد میگیریم که در این شرایط زندگی کنیم. احساس میکنم ما ایرانیان از نفس بیثباتی -چنانچه کاملا تصادقی باشد- آنقدر متنفر نیستیم که تنفرمان بیشتر از مسببین بیثباتیهای آگاهانه و جانبدارانه ست؛ بحران یعنی ایجاد بیثباتی برای توفیق عدهای قلیل. والا زندگی تماما رندم آنقدرها هم بد نیست. فقط باید کمی خوش شانس باشی و زیادتر تلاش کنی!
از مظلوم دفاع میکنم؛ هر چند تو باشی
یادداشتهای برتر در این باره:
امروز در تعطیلات عید فیلم به وقت شام در تلویزیون پخش شد. بر خلاف دیگر اعضای خانواده کششی برایم نداشت. فیلم خوبی بود؛ ولی برای منی که چهار سال اخبار تلخش را دنبال کرده ام مرارت آور بود و تلخ! هیجانش بماند برای همان نادان هایی که با پاپ کرن از دریچه ی تلویزیون به فلاکت مردم می نگرند و اینچنین در جست و جوی واقعیاتند...
ده سال پیش در بازدید علمی از کارخانه نان رضوی نیروی ناظر داخلی کارخانه که وظیفه ی بررسی کیفیت محصولات خط تولید را بر عهده داشت، از آزمایشگاه داخلی کارخانه و وظایفش می گفت. بعد خاطرنشان کرد که مسئولین وزارت بهداشت نیز همه ساله به تمام کارخانه ها سر می زنند. بعد به خیال خودش خواست خیالمان را راحت کرده باشد اضافه کرد که مسوولین بهداشت نسبت به مجموعه کارخانه نان قدس رضوی اعتماد داشته و الخ...
چه داستان عجیبی است این«بند نظارت»: در لابلای اکثر کاغذپاره های این مملکت به رشتهی تحریر آمده و در عالم واقع سنگی است جلوی جریان های مستقل؛ وسیله ی چاپلوسی و ابراز ارادت ناظرین به نظارت شوندگان؛ ابزار ارعاب و قانون گریزی اجتماعی؛ مشت و لقی چرب و نرم؛ و در مجموع ابزار قدرت برای کسب منفعت.
روزی مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر به او گفتند:" ای شیخ فلانی روی آب راه میرود " شیخ گفت:" وزغ نیز روی آب راه میرود" دوباره گفتند :" فلانی در هوا پرواز میکند " شیخ گفت:" مگس نیز در هوا پرواز میکند" مریدانش گفتند:" شخصی در چشم به هم زدنی از شهری به شهری میرود" شیخ گفت:" شیطان هم در چشم به هم زدنی از شهری به شهری میرود" آنگاه شیخ رو به مریدانش کرد وگفت:" مرد آنست که در میان همنوعانش بنشیند و بپاخیزد وداد وستد کند وبخورد وبخوابد ولی دل او یک لحظه از یاد خدا غافل نشود"
قصهی استعفای ظریف یادآور یک داستان تکراری در تاریخ سیاسی ماست. من ظریف را میستایم؛ چرا که با وجود مشکلات و مصلحتسنجی برای عموم تمام چارچوب و محدودیتها را پذیرفته بود و بهنفع ملت و دولت کار میکرد؛ شاید احساس کرد که کار به جایی رسیده که دیگر جایگاهی ندارد و تبدیل به یک عروسک خیمهشببازی شده است. به همین خاطر درخواست استعفا دارد. دوراهی استعفا یا ادامه دادن جزء چالش سیاسیون ما بوده و هست. مثلا حکایت استعفای بازرگان... نمیدانم اما شاید اگر ادامه میداد وضعیت ما چیز دیگری بود؛ یا برخلاف ظریف، جهانگیری را دریابیم که خودش اذعان میکند که نمیتواند منشیاش را عوض کند؛ اما شاید بخاطر ملاحظات جناحی حاضر به استعفا نیست.
این که چقدر باید با ساختار کار کرد و ادامه داد پاسخ سر راستی ندارد.
در چند هفتهی اخیر به تجربهی اجتماعی جدیدی رسیدهام: در خیابان جلوی مردم را میگیرم و از آنها میخواهم که پرسشنامهای را دربارهی شهرشان پر کنند. تجارب بسیار بود و چیزی که آزردهخاطرم ساخت عدم همکاری افغانها بعنوان یک اقلیت بزرگ و انفعالشان بود؛ ریشهیابی کرده و علل زیادی را در ذهنم ردیف کردم: این که اساسا سهمی برای خودشان در شهر قائل نیستند؛ یعنی ترجیح میدهند که سهمی برای خودشان قائل نباشند تا با سهامداران دیگر مجبور به گفتمان نشوند و از زخمزبانها و هتک حرمتهای قومیتی در امان بمانند. موارد استثنا ناچیز بود؛ دانشگاه تنها جایی بود که این تکثر را پذیرفته بود و دانشجویان افغان با خیالی آسوده با من همکاری کردند؛ البته شاهد بودم که متاسفانه گروههای دوستی این عزیزان هم درون قومیتی بود. در جامعهی ایدئولوژیک مجالی برای تکثر نمیماند و همه را با هر دین و مختصاتی به یک هدف سوق میدهد. راهکارهای زیادی برای اصلاح این وضعیت به ذهنم آمد. اصولیترینش اینکه رسانهها و آموزش و پرورش این تکثر را پذیرفته و نه در شعار که در عمل رفتارها را سوهان بزند؛ بلکه دهههای بعدی رفتار کودکانمان معقولتر باشد. راهکارهای سادهلوحانهی دیگری هم به ذهنم آمد: روز «افغانهای مقیم ایران» داشته باشیم! همانطور که روز «چپدست» و «معلول» و هزار چیز دیگر داریم. وقتی عاجز از اصلاحات ریشهای و ساختاری هستیم به فعالیتهای لحظهای و نمادین روی آوریم. در بطن پذیرش این پیشنهاد حرفی نهفته است: اگر روزی در تقویم بهنام روز «افغانهای مقیم ایران» ثبت شد بدانید که افغانها دیگر ایرانی نیستند؛ چرا که واژهی ایرانِ سیاسی گوی سبقت را از ایرانِ فرهنگی گرفته؛ این فاجعه را نپذیریم و لرزه بر اندام کوروش نیندازیم! این یعنی حماقت پادشان قاجار و سیاس بودن حکام انگلیسی را پذیرفتهایم. این یعنی مرزبندیهای پایان دورهی قاجار را پذیرفتهایم. اینقدر نسبت به واژهی «ایران» خودخواه نباشیم... مرسی اه!