امروز صبح در مسیر گذرم ماشینی در نبش خیابان ایستاده بود و کاسه‌ای حلوا نذری می‌داد. از آن ماشین‌های شاسی بلندی که اسمش را نمی‌دانم؛ اگر در یک روز عادی می‌دیدمش قطعا از روی بی‌محلی و با کم‌ترین تاملی از کنارش رد میشدم. مرا چه کار با این آدم‌های خرپول؟! مشکلم فقط خرپول ها نیستند؛ وقتی به پارک محله می‌روم و با صد نوع آدم دیگر برخورد می‌کنم حس استیصال به من دست می‌دهد؛ از این که چگونه باید با آن‌ها صحبت کنم و فصل مشترک بین من و این‌ها چیست؟ چرا من در محله‌ی خودم این قدر غریبم؟! همین الان در خانه نشسته ام و شما حرف‌هایم را می‌شنوید. این حد از نزدیکی و غربت‌زدگی در دوران حیات بشر کم‌سابقه است؛ آن‌قدر نزدیکیم که حفظ حریم خصوصی به یک چالش تبدیل شده! اما این نزدیکی آن حس شیرین را ندارد و هر چند گسترده، اما سطحی است. گاهی تلنگری لازم است که بفهمیم هم‌چنان خارج از دنیای مجازی هم یکدیگر را درک می‌کنیم. امروز آن هم محله‌ای خرپولم با نذری‌اش به من فهماند که هر‌چقدر هم که از هم غریب باشیم، ولی پیوندی میان ماست.