در ستایش نقد معماری


دستانم را بر صورتم می‌کشم؛ برای یک لحظه قند در دلم آب می‌شود که دوباره می‌توانم صدا در آورم. همان طور که بارها در رویاهایم تمرین کرده‌ام فریاد می‌زنم: 

«پیمان می‌بندم»...

«پیمان می‌بندم»...

«که من...»

«که من...»

«با حفظ سمت و احترام به تعالیم لوکوربوزیه...»

«با حفظ سمت و احترام به تعالیم لوکوربوزیه...»

«در جرگه‌ی غرغروها خدمت می‌کنم و صدا را به زندگی معماران این شهر باز خواهم گرداند...»

دوباره خیلی زودتر از آن چه که باید، از خواب می‌پرم! دوباره دهانم به حالت اولیه برگشته و هیچ نمی‌توانم بگویم! دوباره این زندگی خفت‌بار هر روزه شروع می‌شود: خودم را بین هم شکل‌هایم می‌یابم. همان‌ خوش‌قلب‌های کورِ بلندپروازی که دنیایشان به میزی از میزهای آتلیه محدود شده و با «خودانتقادی‌» هایی که در حد عقل ناقصشان محدود است، خودشان را زخمی می‌کنند و تازه به جای زخمشان هم افتخار می‌کنند!

اخیرا متوجه شده‌ام که این‌ها به جز لالی، کور هم هستند! یعنی واقعا سرشان را نمی‌چرخند که از پنجره‌های آتلیه به شهر نگاهی بیندازند؟ احمق‌ها فکر نکرده‌اند که اگر قرار بود کسی وضع مملکت را اصلاح کند، ۷۰ دوره‌ی فارغ‌التحصیل قبلی این کار را کرده بود؟! بعضی‌هایشان هم که کورسویی از بینایی دارد چشم‌هایش را به ده هزار کیلومتر آن‌طرف تر انداخته و حسرت دنیایی را می‌خورد که تا ابدالدهر به آن نخواهد رسید. می‌دانید چرا موفق نمی‌شود؟! چرا که و تا به حال به دهان خودش در آیینه نگاهی نینداخته و مشکل را در جایی می‌جوید که نیست! من هم شاید بیش‌تر از یک بزدل ترسو نباشم که به گمان خودم فهمیده‌ام که راه درست چیست و در این دانایی کاذب خواهم سوخت! بگذارید بسوزم. اما اصلا مهم من نیستم. مهم شهری است که دارد می‌سوزد: لندهورها بر اریکه‌ی غرغروها تکیه زده‌اند و با بلندگوهایی که دستان پلیدشان قداست آن‌ را به چالش می‌کشد، راه معماری را ترسیم می‌کنند. معماران فارغ‌التحصیل، یعنی همان‌هایی که کم‌کم موهایشان به سفیدی می‌رود و مثل آن معمارن جوانِ کورِ دانشگاهی، بلندپرواز نیستند و برای یکی دو وعده نان شب به پای لندهورها تعظیم می‌کنند و برایشان از هر چه که بگویند می‌سازند. از نمای رومی تا دخمه‌ای که هیچ ندارد ولی در این بحران ملی وان حمامش آماده است!