دیگر آن قدر پیر شده‌ام که بخواهم قصه‌ی دانشگاهم را بگویم.

در یک جمله بگویم: دانشگاه برایم بستر خودآگاهی، تغییر و رشد بود.

در دانشگاه بود که فهمیدم پیش‌تر که بوده‌ام و چه می‌خواهم باشم.

خیلی‌ها بخاطر جایگاه، محیط یا سنشان به خودشان جرئت تغییر را نمی‌دهند؛ ولی دانشگاه برای من جایی بود که از «فرید مصلح» دبیرستانی کنده شدم؛ شاید کمی عجیب باشد؛ ولی ناراحت نبودم که هیچ‌یک از دوستان دبیرستانی‌ام در پردیس‌هنرهای زیبا قبول نشده؛ خیلی راحت‌تر می‌توانستم خودم را از نوبسازم. اما باز اکتفا نکردم. هر ترم تغییر کردم. هر سال، آن‌قدر عوض می‌شدم که باید خودم را بازتعریف می‌کردم. تغییر برای من رشد بود و ثبات یعنی مرگ!

حالا خوشحالم از این که چهارسال خودم را کشتم و زنده کردم. دیروز برایم سوالی پیش آمده بود که اگر کسی پرسید تو همان فرید مصلحی هستی که ترم دوم دیدمت؟

دو جور می‌توانم جوابش دهم:

- نه! من دیگر هیچ شباهتی به او ندارم.

- آری! ولی او فرید مصلح ۱۹ ساله بود و من حالا فرید مصلح ۲۳ ساله ام.

فکر کنم دومی مسئولانه‌تر است. بعلاوه شاید از نگاه دیگران تفاوت‌هایم خیلی مشهود نباشد...